سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هفتاد و چهاری ها!

سلام ، برای شروع کتاب 11 جلدی کتاب یاران آفتاب را برای تون می گزارم . امید وارم بخوانید و عبرت بگیرید.

 

 

جلد اول

اشک مهتاب

سر آغاز قیام حسینی

 

خورشید، پس از یک روز کار و تلاش ، راه خانه خویش را در پیش گرفت و رفت تا استراحت کند. تاریکی همه جا را فرا گرفته بود یک ستاره کوچک دستش را دراز کرد و تکه ابری را که روی صورتش بود،به کناری زد و نگاهی به اطراف خودش انداخت . او تنها بود و دلش می خواست هم صحبتی برای خود ، پیدا کند .

چند درخت کوچک خرما ، در گوشه ای از بیابان ، خود نمایی میکرند و رود فرات مثل ماری بزرگ، خودش را روی زمین پهن کرده بود .

ناگهان،چشم بیابان به آسمان افتاد و هلال ماه را در آن دید . هلال باریک  ، نشانه آغاز ماه نو بود((ماه محرم!))

هلال ، سرفه ای کرد و ستاره کوچک که نزدیک او بود ، سرش را به سمت او چرخاند . کمکم ستاره های دیگری هم ، نزدیک ماه,آشکار میشدند.

ماه که شروع به حرف زدن کرد , همه ی چشم ها به او دوخته شدد. همه به حرف های حلال گوش میدادند : ستاره ها ،درخت های خرما،رود فرات و پرنده هایی که مثل بچه های بازی گوش ، از این جا بلند میشدند ،در آن جا می نشستند .

هلال گفت :

 

-دوستان ! می خواهم قصه ای برای شما بگویم . قصه ای شنیدنی که صد ها سال پیش از این اتفاق افتاده ، امّا هنوز هم همه ساله با طلوع من ، یعنی با شروع ماه محرم ، هزاران نفر ، آن را برای بچه های خود نقل می کنند . البته همه ی بزرگتر ها هم دوست دارند ، آن ماجرا را برای چندمین بار ، در عمرشان بشنوند.

سپس هلال نفسی تازه کرد و افزود :

تازه ، آن چه می خواهم برای تان بگویم ، نه افسانه است و نه خیال بافی ...

ستاره کوچک که مشتاق شنیدن قصه بود ، حرف هلال را نا تمام گذاشت و گفت :

عمو هلال ! تو همیشه قصه های خوبی برای ما گفته ای . این دفعه میخواهی چهقصه ای را بگویی؟

همه متوجه چهره گرفته و ناراحت هلال شدند! او قطره های درشت اشکش را که داشت روی زمین می چکید ، پاک کرد و همین که خواست لب به سخن باز کند ، ستاره ی پر نوری که در آن نزدیکی بود پرسید:

عمو هلال ! چرا داری گریه میکنی ؟! ماه آه کشید و گفت:

ستاره ی عزیز ! شنیدن قصه ای که حالا می خواهم برای شما تعریف کنم ، دل سنگ را آب می کند ، قلب زمین و آسمان را می سوزاند و اشک انسان و همه ی آفریده های خدا را در می آورد !

ستاره ها با تعجب به هم نگاه کردند !

ستاره پر نور از هلال پرسید :
- آن قصه کدام است ؟ پس چرا شروع نمیکنی ؟

هلال پاسخ داد :

دوستان من ! قصه ، صقه عجیبی است. قصه مرد بزرگی است که دشمنان او را در کنار خانواده اش و بر لب رود فرات ، با لب تشنه شهید کردند .

ستاره کوچک پرسید :

شهید؟

هلال ، سرش را تکان داد و گفت :

-آری . ستاره ی قرمز رنگی هم که حرف های آنان را شنیده بود ، با اشتیاق گفت :

برای ما ، از او بگو . از آن مرد بزرگ ...

ستاره ها دیدند که آرامش فرات بر هم خورد و موج ها ، مویه کنان خودشان را به ساحل کوبیدند!

هلال در حالی که هنوز اندوهگین به نظر میرسید ، گفت:

-همه ی زمینی ها و همه ی آسمانی ها ، او را میشناسند . نام مقدسش حسین (ع) است . فرزند علی بن ابی طالب و نوه ی رسول خدا(ص).

بعد هم ، در حالی که به زمین اشاره می کرد و نخل ها و فرات را نشان میداد ، گفت:

درخت های خرما ، رود فرات و سرزمین کربلا و ... همه شاهد بوده اند که دشمنان خدا ، چگونه آن امام مظلوم را به شهادت رساندند .

باد ، صدای ماه را به زمین رساند و همه را نا راحت کرد . پرنده ها بی قرار شدند و به این سو آن سو ، پر کشیدند . نخل ها هم شاخه های خودشان را مثل دست های زنجیر زن ها ، در هوا تکان دادند و به تنهی خود کوبیدند !

ماه ، اشک هایش را پاک کرد و گفت :

دوستان خوبم ! بگذارید پیش از آن که از امام حسین (ع) سخنی بگویم ، کمی از پدر بزرگش برای شما حرف بزنم . شاید نام مقدس پیامبر خدا ، حضرت محمد (ص) را شنیده باشید ، اما باید بدانید که چون خداوند ، همهی آفریده های خودش ، به خصوص انسان را خیلی دوست دارد ، کسانی را به پیامبری برگزیده تا تا راهنمای همگان به سوی راستی و درستی باشند . راه حق را به مردم نشان بدهند و خواسته های خداوند را برای آنان بیان کنند.

در این هنگام ، ماه نگاهی به ستاره ها انداخت و دید همه دارند به حرف هایش گوش میدهند . بنا بر این ادامه داد:

آخرین مرد بزرگی که خداوند او را برای هدایت مردم فرستاد ، حصرت محمد (ص) بود : پیام آور مهر و خوبی و زیبایی.

ستارهی کوچک ، چشم به دهان ماه دوخته بود و با دقت به حرف های هلال گوش می داد .

هلال ، افزود :

حضرت محمد (ص) همسر بسیار مهربانی و خوبی به نام خدیجه داشت که او را در انجام کاری خوب ، یاری می داد.

وقتی هم که حضرت محمد (ص) به پیامبری رسید و آیین مقدس اسلام را برای مردم آورد ، حضرت خدیجه با تمام وجود و با همه ی دارایی خود ، به پشتیبانی آن حضرت بر خواست . همسر پیامبر ، یعنی خدیجه ، مدتی بعد ، دختری به دنیا آورد که نامش را فاطمه گذاشتند. حضرت محمد (ص) دخترش را بسیار دوست میداشت. او هم علاقه زیادی به پدرش نشان میداد . وقتی رسول خدا (ص) از در گذشت همسر وفادارش خدیجه بسیار غمگین شد ، فاطمه ی زهرا ، با همه ی کوچکی اش غم خوار پدر گردید و تلاش کرد جای خالی مادرش را برای پدر خود پر کند . به همین دلیل حضرت محمد(ص) فاطمه را ((ام ابیها)) یعنی مادر پدر ش نامید .

ستاره کوچک ، ستاره ی پر نور و ستاره قرمز ، با خودشان زمزمه کردند :

((فاطمه ، فاطمه ، فاطمه!))

هلال ، سینه اش را صاف کرد و ادامه داد :

چندی بعد که دختر پیامبر (ص) بزرگ شد و به سنّ ازدواج رسید ، برترین مرد پس از پیامبر (ص) یعنی پسر عموی آن حضرت که نامش علی (ع) بود با حضرت فاطمه ازدواج کرد و خداوند به آن ها ، چهار فرزند داد .

تکه ابری که از مدتیپیش ، رو به ماه ایستاده بود و به حرف هایش گوش میداد ، پرسید:

عمو هلال ! اسم بچه های آن ها چه بود؟

هلال با لبخندی بر لب پاسخ داد((حسن ، حسین ،زینب و ام کلثون ))

ستاره کوچک بی رنگ پرسید :

پس امام حسین (ع) نوه حضرت محمد (ص) است .نه ؟

هلال ، هم چنان که لبخند می زد ، سرش را پایین آورد و گفت:

آفرین ! همین طور است که می گویی . باید بدانیم که فرزندان حضرت علی (ع) هم مثل پدر و مادرشان ، افرادی خوب و نیکو کار بودند . به همه محبت می کردند . به کمک نیازمندان می شتافتند . همیشه پشتیبان حق و راستی و درستی بودند و از مظلومان دفاع می کردند . به همین دلیل ، خداوند از مردم خواسته است که به پیامبر خدا(ص) و خاندان پاکش مهر بورزد ، به آنان احترام بگذارند و آن ها را سر مشق زندگی خود قرار بدهند و از راه و روش آن عزیزان ، پیروی کنند .

ستاره ی کوچک که مثل ستاره دیگر ، هم چنان مشتاق شنیدن داستان بود ، گفت :

عمو هلال ! حالا از امام حسین (ع) برای ما بگویید . آخر ، من احساس می کنم که ایشان را خیلی دوست میدارم .

هلال ، سرش را تکان داد و گفت :

- درست است ستاره کوچک . همه ی ما و همهی آدم های خوب و با ایمان و همهی انسان های آزاده ، به امام حسین (ع) عشق می ورزند ، دوستش دارند و به او احترام می گذارند . اما دوستان من ! یک سال ، وقتی زمان حج یعنی رفتن مردم به خانه ی خدا فرا رسید ، امام حسین (ع) راهی مکه شد . ولی ناگهان حج خودش را نیمه تمام رها کرد و همراه با افراد خانواده و خویشان و یاران خود ، به سمت کوفه به راه افتاد . می دانید چرا؟

ستاره کوچک خودش را از زیر تکه ابری که داشت صورتش را می پوشاند ، بیرون کشید و پیش از همهگفت:

-نه نمی دانیم !

هلال ، خودش را کمی جا به جا کرد و ادامه داد:

-حالا من دلیلش را برای شما می گویم . می دانید ؟ حاکم آن زمان ، مرد بسیار بدی بود که نه به حرف های خدا گوش می داد و نه با مردم خوش رفتاری میکرد. بر عکس ، او به همه بدی می کرد . دین داران را مورد تمسخر قرار می داد و یاران حق را اذیت می کرد . نام این شخص پلید ، یزید بود . یزید دشمن سر سخت امام حسین (ع) بود و از ایشان خوشش نمی آمد ! اما امام حسین (ع) مرد خدا بود و جز به خیر و خوبی و خدا و حقیقت به چیزی نمی انمدیشید .

مردم که از دست یزید و شرارت هایش خسته شده بودند و از کار های نا درست یزید و از مخالفتش با دین و آیین ، به شدت ناراحت بودند ، نامه های فراوانی به امام حسین (ع) نوشتند و از ایشان خواستند که به شهر پدرش یعنی کوفه برود .

آن ها در نامه های شان ، از علاقه ی بسیار زیاد خود به آن حضرت سخن گفته بودند و از امام حسین خواسته بودند که هر چه زود تر خودش را به کوفه برساند و با آنان در راه مبارزه با ظلم یزید و یارانش کمک کند .

امام حسین (ع) هم که مرد حق بود ، باید به یاری مظلومان می شتافت و با ستم کاران مبارزه می کرد این بود که تصمیم گرفت زیارت خانه خدا را نیمه تمام رها کند و به کوفه برود.

از آن طرف ، یزید هم قصد کرده بود امام حسین (ع) را هر طور شده بکشد تا دیگر ، کسی نباشد تا در برابر کار های زشت و نا پسند و ستمگری ها و بی دینی او ، بایستد!

ستاره ی کوچک ، ستاره ی قرمز و ستاره ی پر نور ، با تاسف سری تکان دادند و ستاره ی کوچک که بیش تر از همه ناراحت به نظر می رسید ، پرسید :

-بعد ، چه شد ؟

هلال گفت :

حضرت امام حسین (ع) آهنگ رفتن به کوفه را داشت تا به یاری دین خدا و خلق او بشتابد . وقتی یک نفر پیش آمد و علّت سفر به کوفه را از آن حضرت پرسید ، امام حسین (ع) فرمود : دیشب خوابی دیدم که مرا در رفتن به این سفر مصمم تر کرد . پدر بزرگم حضرت محمد (ص) در خواب به من فرمودند که به عراق بروم و یاد آوری کردند که من در آن دیار به شهادت می رسم و خانواده ام اسیر می شوند ...

در این هنگام قطره های اشک از گونه ماه به زمین چکید و هلال با دیدگان اشک بار ، ادامه داد : امام حسین (ع) همهی افراد خانواده اش را گرد آورد تا آن ها را همراه خود ببرد . فقط یک دخترش را که فاطمه نام داشت و بیمار بود ، به افراد فامیل سپرد . فاطمه هنگام خدا حافظی با پدر ، گریه سوز ناکی کرد و امام حسین (ع) به سوی کوفه آغاز شد ...

سخن به این جا که رسید ، هلال رو به ستاره ها کرد و گفت :

به یاری خدا ، ادامه ی این ماجرا را در فرصتی دیگر برایتان تعریف خواهم کرد . ناگهان ، ستارهی کوچک ، چشمش به تکه ابری در آن نزدیکی افتاد که به شدت غمگین بود و به سختی گریه می کرد . باران تندی شروع شده بود !

 


ارسال شده در توسط شایان شاکری