ادامه داستان:
ستاره ی قرمز از خورشید پرسید :
-مسلم چه کرد
خورشید ،اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد :
-مسلم بن عقیل که از فریب کاری و پیمان شکنی مردم کوفه ، سخت دل آزرده شده بود ، در حالی که به امام حسین (ع) می اندیشید ، زیر لب زمزمهکرد :
-خدایا !میان ما و این گروهکه دعوتمان کردند اما تنهایمان گذاشتند و ما را به دشمنان تسلیم کردند ، خودت قضاوت کن . آن وقت مسلم دو رکعت نماز خواند . سپس در حالی که اشک در چشم هایش حلقه زده بود ، به سوی راهی که امام حسین(ع) از آن جا به کوفه می آمد نگاهی انداخت و گفت :
-سلام بر تو ای مولای من ، ای حسین ابن علی ... .
دشمنان ، دیگر مجالش ندادند . سرش را از تنش جدا کردند و بدنش را از بالا ی کاخ به پایین انداختند و در میانکوچه و بازار از این سو به آن سو کشیدند ... .
بغض گلوی خورشید را گرفت و او دیگر نتوانست به سخنانش ادامه بدهد .
هلال ماه دوباره رشته سخن را به دست گرفت و با لحنی غم گین گفت :
- حالا بیایید نزد امام حسین (ع) بر گردیم و ماجرا را دنبال کنیم :
امام حسین (ع) اندکی راه پیموده بود که شخصی به نام ((حرّ)) همراه با تعدادی سرباز بر سر راهش آمده و مانع حرکتش شدند .
هنگام نماز ظهر ، امام (ع) به نماز ایستاد و پس از ادای نماز ، خواست به راهش ادامه دهد ولی دوبارهحرّ در برابرش ایستاد و نگذاشت آن حضرت به راه بیفتد .
امام حسین (ع) به حر ّ فرمود :
-آیا راه را بر من می بندی ، در حالی که نوه ی پیامبرم؟!
حرّ پاسخ داد :
-من برای جنگ و کشتن شما نیامده ام ، بلکه مامورم که راه را بر شما ببندمو از شما جدا نشوم ! یا باید بیایید و با یزید بیعت کنید و یا از راهی بر گردید که نه به کوفه برود و نه به مدینه !
ناگهان سربازی به سوی حرّ آمد و نامه ای به دست او داد . حرّ نامه را خواند و رو به امام حسین (ع) کرد و گفت:
-فرمانده دستور تازه ای به من داده . اگر شما را به صحرایی خشک نبرم و آب را بر روی شما نبندم ، مرا خواهد کشت!
خلاصه حرّ در برابر امام مقاومت می کرد و امام حسین (ع) آرام آرام به راه خود ادامه داد تا به کربلا رسید . در آن جا ، امام (ع) پرسید:
-نام این سرزمین چیست ؟
گفتند:
-نینوا
پرسید:
-نام دیگری هم دارد ؟
پاسخ دادند :
بله ، به این جا کربلا هم می گویند.
اما حسین (ع) با شنیدن نام کربلا نفسی عمیق کشید و خدا را شکر کرد . زیرا پدربزرگش پیامبر(ص) به او خبر داده بود که خودش در کربلا شهید و خاندانش اسیر میشوند!
حرّ ، هم چنان اصرار داشت که امام حسین (ع) با یزید بیعت کند و گر نه با آن حضرت خواهد جنگید .
امام حسین (ع) با صراحت فرمود :
-کسی مثل من ، هر گز با شخصی مانند یزید بیعت نمی کند و رهبری او را نمی پذیرد.
هنگامی که این سخن به گوش ابن زیاد رسید ، به شدت خشمگین شد . بی درنگ مردم را گرد آورد و برای آنان سخنرانی کرد . او به دروغ صفات خوبی را به یزید نسبت داد و آنان را از یاری رساندن به امام حسین (ع) ترساند و در عوض وعده ی مال و ثروت داد و به این ترتیب سپاهیان زیادی را آماده کرد تابه جنگ امام حسین (ع) و همراهاناندک اوبروند ... .
در این هنگام چشم ماه به نخلستان و زمین و رود خروشان فرات افتاد که به شدت اندوهگین به نظر می رسیدند . ستاره ها و خورشید هم ناراحت بوند و ابر های گریان ، زمین را کاملاً خیس کرده بودند . هلال ، بغضش را فرو خورد و با اندوه گفت :
-دیگر نمی توانم ادامه دهم ! بگذارید دنباله ی ماجرا را وقت دیگری برایتان بگویم.
جلد دوم
سفیر نور
مسلم ابن عقیل
ستاره ی پر نور ، رو به ماه کرد و گفت :
-عمو هلال ! نمی خواهی ادامه داستان را برایمان تعریف کنی ؟
ماه سینه اش را صاف کرد و پاسخ داد :
-چرا . اتفاقاً همین الآن داشتم به این مسئله فکر می کردم . حالا اگر آماده اید شروع کنم ...
ستاره ی پر نور ، ستاره ی قرمز ، ستاره ی کوچک و تکه ابر هایی که در آن نزدیکی بودند یک صدا گفتند :
-ما آماده ایم عمو هلال !
نخل ها ، زمین و رود فرات هم که به کمک باد صدای ماه را شنیده بودند ، فریاد کشیدند :
-ما آماده ایم عمو هلال !
ماه سری تکان داد و گفت : بسیار خوب ! اگر یادتان باشد گفتم مردم کوفه که از ستم گری های حاکم زمان خسته شده بودند نامه های زیادی به امام حسین (ع) نوشتند و از آن حضرت خواستند تا برای رهبری و کمک به آن ها در راه مبارزه با ظلم به کوفه برود .
امام حسین (ع) ، هم تصمیم گرفت برای یاری دین خدا و کمک به مردمان کوفه به آن شهر برود .اما پیش از حرکت ، کسی را به کوفه فرستاد تا اوضاع شهر را برسی کرده و ببیند آیا مردمی که ادعای دوستی و پیروی آن حضرت را دارند ، راست می گویند یا نه . این فرستاده کسی جز (مسلم بن عقیل ) نبود.
ستاره ی پر نور پرسید:
-گفتی مسلم بن عقیل ؟
هلال ماه پاسخ داد :
-بله او پسر عموی حسین (ع) بود که به عنوان نماینده آن حضرت راهی کوفه شد .
ستاره ی کوچک گفت :
-عمو هلال ! از مسلم بیشتر برای ما بگو .
-ماه ، آهی کشید و ادامه داد :
-شتاب نکن عزیزم ! همه چیز را برای شما تعریف می کنم . سپس افزود :
-وقتی مسلم به کوفه رسید . عده ی زیادی به استقبالش رفتند و دورش جمع شدند . خورشید که غروب کرد و من در آسمان ظاهر شدم ، دیدم که مسلم به مسجد شهر رفت تا نماز مغرب و عشا را به جا آورد . گروه زیادی هم پشت سر او به نماز ایستادند . اما وقتی نماز مغرب تمام شد ، بسیاری از آن ها مسجد را ترک کردند . به طوری که وقتی مسلم نماز عشا را سلام داد و به پشت سر خود نگاه کرد ، تنها بیست ، سی نفر را در مسجد دید و هنگامی که از مسجد بیرون آمد هیچ کس را به دنبال خود ندید ! همه پراکنده شده و رفته بودند !
بادی وزید و صدای نخلی را به گوش ماه رساند که با بی قراری می پرسد :
-آخر چرا ؟
سلام ، برای شروع کتاب 11 جلدی کتاب یاران آفتاب را برای تون می گزارم . امید وارم بخوانید و عبرت بگیرید.
جلد اول
اشک مهتاب
سر آغاز قیام حسینی
خورشید، پس از یک روز کار و تلاش ، راه خانه خویش را در پیش گرفت و رفت تا استراحت کند. تاریکی همه جا را فرا گرفته بود یک ستاره کوچک دستش را دراز کرد و تکه ابری را که روی صورتش بود،به کناری زد و نگاهی به اطراف خودش انداخت . او تنها بود و دلش می خواست هم صحبتی برای خود ، پیدا کند .
چند درخت کوچک خرما ، در گوشه ای از بیابان ، خود نمایی میکرند و رود فرات مثل ماری بزرگ، خودش را روی زمین پهن کرده بود .
ناگهان،چشم بیابان به آسمان افتاد و هلال ماه را در آن دید . هلال باریک ، نشانه آغاز ماه نو بود((ماه محرم!))
هلال ، سرفه ای کرد و ستاره کوچک که نزدیک او بود ، سرش را به سمت او چرخاند . کمکم ستاره های دیگری هم ، نزدیک ماه,آشکار میشدند.
ماه که شروع به حرف زدن کرد , همه ی چشم ها به او دوخته شدد. همه به حرف های حلال گوش میدادند : ستاره ها ،درخت های خرما،رود فرات و پرنده هایی که مثل بچه های بازی گوش ، از این جا بلند میشدند ،در آن جا می نشستند .
هلال گفت :
با سلام به همه ی شما دوستان خوبم .
من شایان شاکری هستم و در شهرستان شهرکرد مرکز استان چهار محال و بختیاری زندگی می کنم .
این وبلاگ را برای سرگرمی شما و همچنین خودم در تابستان راه اندازی کردم . البته وبلاگ های دیگری هم دارم که آدرسشون را در زیر می قرار می دهم امید وارم از وبلاگ هایم بازدید کنید و خوشتان بیاید . نظر یادتون نره
دوستون دارم 74 ی ها
www.shakiclub-vb.persianblog.ir
این هم ایمیلم (اگه مطلب جالبی دارید برام بفرستید تا با نام خودتون رو ی وبلاگ قرار دهم) :