سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هفتاد و چهاری ها!

 

جلد دوم

سفیر نور

مسلم ابن عقیل

 

ستاره ی پر نور ، رو به ماه کرد و گفت :

-عمو هلال ! نمی خواهی ادامه داستان را برایمان تعریف کنی ؟

ماه سینه اش را صاف کرد و پاسخ داد :

-چرا . اتفاقاً همین الآن داشتم به این مسئله فکر می کردم . حالا اگر آماده اید شروع کنم ...

ستاره ی پر نور ، ستاره ی قرمز ، ستاره ی کوچک و تکه ابر هایی که در آن نزدیکی بودند یک صدا گفتند :

-ما آماده ایم عمو هلال !

نخل ها ، زمین و رود فرات هم که به کمک باد صدای ماه را شنیده بودند ، فریاد کشیدند :

-ما آماده ایم عمو هلال !

ماه سری تکان داد و گفت : بسیار خوب ! اگر یادتان باشد گفتم مردم کوفه که از ستم گری های حاکم زمان خسته شده بودند نامه های زیادی به امام حسین (ع) نوشتند و از آن حضرت خواستند تا برای رهبری و کمک به آن ها در راه مبارزه با ظلم به کوفه برود .

امام حسین (ع) ، هم تصمیم گرفت برای یاری دین خدا و کمک به مردمان کوفه به آن شهر برود .اما پیش از حرکت ، کسی را به کوفه فرستاد تا اوضاع شهر را برسی کرده و ببیند آیا مردمی که ادعای دوستی و پیروی آن حضرت را دارند ، راست می گویند یا نه . این فرستاده کسی جز (مسلم بن عقیل ) نبود.

ستاره ی پر نور پرسید:

 -گفتی مسلم بن عقیل ؟

هلال ماه پاسخ داد :

-بله او پسر عموی حسین (ع) بود که به عنوان نماینده آن حضرت راهی کوفه شد .

ستاره ی کوچک گفت :

-عمو هلال ! از مسلم بیشتر برای ما بگو .

-ماه ، آهی کشید و ادامه داد :

-شتاب نکن عزیزم ! همه چیز را برای شما تعریف می کنم . سپس افزود :

-وقتی مسلم به کوفه رسید . عده ی زیادی به استقبالش رفتند و دورش جمع شدند . خورشید که غروب کرد و من در آسمان ظاهر شدم ، دیدم که مسلم به مسجد شهر رفت تا نماز مغرب و عشا را به جا آورد . گروه زیادی هم پشت سر او به نماز ایستادند . اما وقتی نماز مغرب تمام شد ، بسیاری از آن ها مسجد را ترک کردند . به طوری که وقتی مسلم نماز عشا را سلام داد و به پشت سر خود نگاه کرد ، تنها بیست ، سی نفر را در مسجد دید و هنگامی که از مسجد بیرون آمد هیچ کس را به دنبال خود ندید ! همه پراکنده شده و رفته بودند !

بادی وزید و صدای نخلی را به گوش ماه رساند که با بی قراری می پرسد :

-آخر چرا ؟

 

 

هلال سرفه ای کرد و پاسخ داد :

-چون یزید و فرماندار شرور کوفه یعنی ابن زیاد ، آن ها را تهدید کرده بودند . به همین جهت ، گروهی از افراد ترسو با این که به امام حسین (ع) قولپیروی داده بودند ، از ترس ، عقب نشینی و پیمان شکنی کردند .

ستاره قرمز که از اول با دقت به حرف های ماه گوش می داد ، سکوتش را شکست و پرسید :

-یعنی آن ها به خاطر ترس از یزید و ابن زیاد،زیر قول خودشان زدند ؟ ماه ، سرش را با تاسف تکان داد و گفت :

-همین طور است . البته یک عده هم قول وعده های دروغین ابن زیاد را خورده بودند . چون او به آن ها گفته بود که اگر دست از یاری امام حسین (ع) بردارند و به حرف ها و خواسته هاای ایشان توجه نکنند ، به آن ها پول و خانه و زمین و این جور چیز ها می دهد !

تکه ابری که حرف های حلال را می شنید ، با کنج کاوی پرسید :

-آن وقت مسلم بن عقیل چه کار کرد ؟

ماه که اشک در چشم هایش جمع شده بود ، نفسی تازه کرد و گفت :

مسلم ، در حالی که تنها مانده بود و در یکی از کوچه های کوفه قدم می زد،به امام حسین (ع) می اندیشید و این که اگر آن حضرت به کوفه بیاید مردم پیمان شکن این شهر با او چگونه رفتار خواهد کرد . ناگهان احساس کرد قلبش درد می کند . بر روی سکویی که جلوی در خانه ای بود نشست . اندکی بعد هم در زد تا از صاحب خانه کمی آب بخواهد . زنی در را گشود . نامش ((طوعه )) بود . آن زن از مسلم پرسید :

-چه کسی هستی و چه می خواهی؟

مسلم گفت :

-سلام بر تو ای بنده ی خدا !

زن پاسخ سلام مسلم را داد .

مسلم ادامه داد :

-آیا جرعه ای آب به من می دهی ؟

زن به داخل خانه رفت ، کاسه ی آبی آورد و به دست مسلم داد . مسلم آب را آشامید و کاسه را به طوعه داد . طوعه چند لحظه منتظر ماند تا مسلم از آن جا برخیزد و برود و او هم به داخل خانه اش بر گردد و در را ببندد .

اما مسلم هم چنان روی سکو نشسته بود . طوعه رو به او کرد و گفت :

-بنده ی خدا ! مگر آب نیاشامیدی . پس چرا پی کارت نمی روی ؟

مسلم در حالی که سرش را به زیر انداخته بود ، پاسخی نداد .

طوعه دوباره گفت برادر !

-برخیز و به سوی خانه ات برو ، خوب نیست این جا ، دم در خانه ی من بنشینی !

مسلم سرش را بلند کرد و گفت:

-من در این شهر غریبم خواهر ! نه خانه ای دارم و نه خانواده ای . اگر امشب پناهم بدهی ثواب بزرگی خواهی کرد . خداوند از تو خوش نود میشود . من هم اگر بتوانم این خدمت تو را جبران خواهم کرد .

طوعه گفت:

-اما من که تو را نمی شناسم !

مسلم پاسخ داد :

-من مسلم بن عقیل پسر عمو و نماینده امام حسین (ع) هستم . ایشان مرا به کوفه فرستاده اما کوفیان پیمان شکنی کردند و من را تنها گذاشتند . ستاره ی پر نور با ناراحتی پرسید :

-عمو هلال ! آیا آن زن به مسلم کمک کرد ؟

-هلال گفت :

-بله . طوعه که زنی با ایمان و نیکو کار بود و خاندان پیامبر را دوست می داشت ، مسلم را به خانه برد و برایش غذا آورد . اما مسلم لب به غذا نزد و تمام شب به خواندن نماز دعا و قرآن مشغول بود ، تا این که آن اتفاق افتاد .

ستاره ی کوچک با دستپاچگی پرسید :

-کدام اتفاق ؟

ماه که اشک تمام صورتش را خیص کرده بود ، با اشاره به خورشید گفت :

-حالا از دوستم خورشید می خواهم تا ادامه ماجرا را که در روز اتفاق افتاده برای شما بازگو کند .

-خورشید ، با چهره ای غم گرفته ، از ماه تشکر کرد و ادامه داد :

همین که من طلوع کردم و هوا روشن شد ، طوعه علاوه بر زمزمه ی مهمانش که قرآن می خواند ، همهمه ای را از دور شنید . اندکی بعد هم صدای اسب ها و سرباز ها به گوشش رسید . آن ها برای دست گیری مسلم آمده بودند . ستارهی قرمز آهی کشید و پرسید :

-چه کسی به آن ها خبر داده بود که مسلم آن جا است ؟

خورشید سینه اش را صاف کرد و پاسخ داد :

-پرسش خوبی کردی . متاسفانه آن زن با ایمان ، پسر فریب خورده و خیانت کاری داشت که برای به دست آوردن پولی اندک ، بی درنگ به ابن زیاد خبر داده بود که مسلم،پسر عموی امام حسین (ع) در خانه ی مادر اوست . تکه ابری که ماجرا را دنبال می کرد ، پرسید :

- خوب بعد چه شد ؟

خورشید با ناراحتی ادامه داد :

-مسلم وقتی فهمید سرباز ها برای دست گیری او آمده اند ، شمشیرش را برداشت و با شجاعت به نبرد با آنان پرداخت . او مردی شجاع و قوی بود . تعداد زیادی از سرباز ها را فراری داد و به پیشروی ادامه داد . مردان ابن زیاد که دیدند در برابر مسلم بسیار نا توانند ، حیله ای به کار بردند . بر سر راه او چاله ای کردند و روی آن را با شاخه و برگ و سبزه پوشاندند . بعد هم عقب نشینی کردند . مسلم که همچنان با سپاهیان ابن زیاد در گیر بود ، نا گهان به داخل آن چاله افتاد . سرباز ها هم بر سرش ریختند ، دست گیرش کرده و نزد ابن زیاد بردند . ابن زیاد هم که می خواست مردم را بیشتر بترساند تا کسی به فکر پیروی از امامحسین (ع) و یاری رساندن به او نیفتند ، دستور داد مسلم را به پشت بام ببرند و در آن جا او را بکشند !

 

 

 


ارسال شده در توسط شایان شاکری