سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هفتاد و چهاری ها!

ادامه داستان:

 

 

 

ستاره ی قرمز از خورشید پرسید :

-مسلم چه کرد

خورشید ،اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد :

-مسلم بن عقیل که از فریب کاری و پیمان شکنی مردم کوفه ، سخت دل آزرده شده بود ، در حالی که به امام حسین (ع) می اندیشید ، زیر لب زمزمهکرد :

-خدایا !میان ما و این گروهکه دعوتمان کردند اما تنهایمان گذاشتند و ما را به دشمنان تسلیم کردند ، خودت قضاوت کن . آن وقت مسلم دو رکعت نماز خواند . سپس در حالی که اشک در چشم هایش حلقه زده بود ، به سوی راهی که امام حسین(ع) از آن جا به کوفه می آمد نگاهی انداخت و گفت :

-سلام بر تو ای مولای من ، ای حسین ابن علی ... .

دشمنان ، دیگر مجالش ندادند . سرش را از تنش جدا کردند و بدنش را از بالا ی کاخ به پایین انداختند و در میانکوچه و بازار از این سو به آن سو کشیدند ... .

بغض گلوی خورشید را گرفت و او دیگر نتوانست به سخنانش ادامه بدهد .

هلال ماه دوباره رشته سخن را به دست گرفت و با لحنی غم گین گفت :

-       حالا بیایید نزد امام حسین (ع) بر گردیم و ماجرا را دنبال کنیم :

امام حسین (ع) اندکی راه پیموده بود که شخصی به نام ((حرّ)) همراه با تعدادی سرباز بر سر راهش آمده و مانع حرکتش شدند .

هنگام نماز ظهر ، امام (ع) به نماز ایستاد و پس از ادای نماز ، خواست به راهش ادامه دهد ولی دوبارهحرّ در برابرش ایستاد و نگذاشت آن حضرت به راه بیفتد .

امام حسین (ع) به حر ّ فرمود :

-آیا راه را بر من می بندی ، در حالی که نوه ی پیامبرم؟!

حرّ پاسخ داد :

-من برای جنگ و کشتن شما نیامده ام ، بلکه مامورم که راه را بر شما ببندمو از شما جدا نشوم ! یا باید بیایید و با یزید بیعت کنید و یا از راهی بر گردید که نه به کوفه برود و نه به مدینه !

ناگهان سربازی به سوی حرّ آمد و نامه ای به دست او داد . حرّ نامه را خواند و رو به امام حسین (ع) کرد و گفت:

-فرمانده دستور تازه ای به من داده . اگر شما را به صحرایی خشک نبرم و آب را بر روی شما نبندم ، مرا خواهد کشت!

خلاصه حرّ در برابر امام مقاومت می کرد و امام حسین (ع) آرام آرام به راه خود ادامه داد تا به کربلا رسید . در آن جا ، امام (ع) پرسید:

-نام این سرزمین چیست ؟

گفتند:

-نینوا

پرسید:

-نام دیگری هم دارد ؟

پاسخ دادند :

بله ، به این جا کربلا هم می گویند.

اما حسین (ع) با شنیدن نام کربلا نفسی عمیق کشید و خدا را شکر کرد . زیرا پدربزرگش پیامبر(ص) به او خبر داده بود که خودش در کربلا شهید و خاندانش اسیر میشوند!

حرّ ، هم چنان اصرار داشت که امام حسین (ع) با یزید بیعت کند و گر نه با آن حضرت خواهد جنگید .

امام حسین (ع) با صراحت فرمود :

-کسی مثل من ، هر گز با شخصی مانند یزید بیعت نمی کند و رهبری او را نمی پذیرد.

هنگامی که این سخن به گوش ابن زیاد رسید ، به شدت خشمگین شد . بی درنگ مردم را گرد آورد و برای آنان سخنرانی کرد . او به دروغ صفات خوبی را به یزید نسبت داد و آنان را از یاری رساندن به امام حسین (ع) ترساند و در عوض وعده ی مال و ثروت داد و به این ترتیب سپاهیان زیادی را آماده کرد تابه جنگ امام حسین (ع) و همراهاناندک اوبروند ... .

در این هنگام چشم ماه به نخلستان و زمین و رود خروشان فرات افتاد که به شدت اندوهگین به نظر می رسیدند . ستاره ها و خورشید هم ناراحت بوند و ابر های گریان ، زمین را کاملاً خیس کرده بودند . هلال ، بغضش را فرو خورد و با اندوه گفت :

-دیگر نمی توانم ادامه دهم ! بگذارید دنباله ی ماجرا را وقت دیگری برایتان بگویم.   


ارسال شده در توسط شایان شاکری